|برای پس از مرگم..



نامه ای واسه ده سال اینده خودم نوشتم به این فکر کردم که فایل و رمزش رو واسه کسی بفرستم تااگه خودم یادم رفت رمز یافایل رو یاداوری کنه بهم. ولی هرچی ادمای زندگیمو بالاپایین کردم دیدم هیچکس نیست که بتونم بگم به طور قطع تا ده سال دیگه توی زندگیم حضور داره. و هیچکس نیست بتونم بگم که اگه حضور هم داشته باشه بازهم باهاش همین سطح رابطه رو داشته باشم.ازین همه پوچی بین روابط ادما دلم گرفت.
_

دچار ملال شده ام نسبت به خودم . چینش کلمات حالم را بهم میزنند. ناتوانی در نوشتن ترشحات مغزم مرا بیشتر از هرچیزی ازار میدهد . اینکه نمیتوانم بگویم چقدر ادمها این روزها برایم لذت بخش شده اند اینکه در توانم نیست از ملالی که گرفتارش شده ام سخن بگویم . بگویم چقدر احساس میکنم هر لحظه به بلوغ نسبی وپایداری نسبی تری داخل علایقم میرسم . از این ملال از این ستوه ازاین حس انزجار که نسبت به تنها پناگاه ترشحات مغزی ام دارم حالم بهم میخورد . از اینکه بگویم چقدر این روزها ادمهای نقطه امنم زیاد شده اند و چقدر اینکه حس تنهایی را از من دور میکنند حال بهتری دارم . ازاینکه بگویم به تنهاچیزی که این روزهافکر نمیکنم کنکور است ترجیح میدهم از زندگی ام لذت ببرم و اینکه چقدر ته دلم از اغاز 98 میترسد از اینکه نمیتوانم بگویم از احساساتی که دارد جوانه میزند درون سرم. از اینکه ناتوان شده ام درون همه چیز درون نوشتن  فهمیدن حرف زدن نسبت به همه چیز ناتوان شده ام ولی بیرون از من همه چیز خوب است. تاوقتی به خودم رجوع نکنم همه چیز خوبست تاوقتی به خودم به کلمات درون سرم تاوقتی به افکارم تاوقتی از خودم دور باشم همه چیزخوبست ادمها خوبند دوستشان میدارم دوستم میدارند. همه چیز بیرون از من و ترسهایم خوب است. دنیا به شدت بیرون از من قشنگست روزها میتوانم از خودم به ادمهای دیگر بروم و حالم خوب باشد ولی امان ازشبها که افسردگی مشت مشت ریخته شده اند درون پتو خرم را میگیرند امان از شبها که مشت مشت حال بد به من رجوع میکند امان از شبها که از دیگران باید به خودم برگردم خودم را بیرون بیاورم از میان سفیدیها و به ته دره سیاهی خودم پرت کنم. اه امان از شبهای تینجری لعنتی که گندمیزنند به حس حال دختر سرزنده 17 ساله ای که روزها هستم لعنت. 

_خوبید؟


_

تاحالا شده بعد از یه اتفاق ناراحت کننده اصلا ناراحت نباشید؟ اتفاقی که حس میکردین اگه بیوفته دیگه هیچوقت نمیتونید زندگی کنید. ولی حالا بعد افتادنش فقط یه گوشه بشینین زل بزنید به سقف و فقط فکر کنید و باخودت بگی: نکنه واقعا مستم که متوجه نیستم؟ ولی بیخیال تر از اونچه باشی که حتی نشون میدی. ادمیزاد چه موجودیه که اینقد راحت نسبت به همه چی لمس میشه؟


-

حس میکنم بااین حجم از چس ناله یک درصد نمیتونم فردا سر ازمون حتی بشینم ولی خب باید گفت توضیح چس ناله و حال بدم اینقد غیرقابل درک هست که باید فردا ساعت هشت بلند شم و مثل یه دختر خوب سر ازمون چرت بزنم تاساعت دوازده با ده تا سوال جواب داده بلند شم برم خونه و به خودم اصرار بورزم که به هیچ وجه حق ندارم ترازمو نگاه کنم چون حوصله یه جمعه مزخرف دیگه رو ندارم .


دیشب استوری راجب البرکامو گذاشته بودم و گفته بودم اگر میخواهید خوشحالم کنید" کتاب طاعونش را برایم بخرید" چند دقیقه ایست تلفن را قطع کرده و گفته بود که تمام اصفهان را دنبال کتاب طاعون گشته و پیدایش نکرده ولی فردا حتما دوباره میگردد . روی زمین دراز کشیده ام و به این فکر میکنم خوشبختی چه میتواند باشد جز اینکه بعد از گذراندن یک روز حوصله سر بر متوجه شی همیشه یک ادم در دورترین و نزدیکترین نقطه به تو ایستاده است که در بین تمام روزمرگی هایت بیشتر از خودت به فکرت میباشد.

-



همونجایی که همیشه دوست داشتم وایستم وایستادم. همون نقطه ای که هر لحظه میتونم وایستم واسه خودم دست بزنم. بعضی وقتا متوجه میشم که نیاز نیست بیشتر ازین واسه ادما توضیح بدم چون گاهی هرچی بگی هیچکس نمیتونه توی شرایط توقرار بگیره هیچکس نمیتونه درک کنه چی بهت گذشته و میتونه بگذره. اون ادم عاقلی که همیشه ادعا میکردم هستم، نبودم . نسبت به خودم حس انزجار داشتم نسبت به ادمی که توی اینه میدیدم .مونس چند روز پیش گفت: باید از جایی شروع کنی وقتی بیوفتی روی دور تغییرش قطعا خیلی واست اسون میشه. دفتر کائناتی که اوایل اسفندماه96 درست کرده بودم پیدا کردم و تونستم این اخر سال به یکی و مهم ترین دستاوردهای سال97 برسم .ازار دهنده بود خیلی ، باورکن که بهترین روزای که میتونستم زندگی کنم نمیشد . وقتی سال96داشتم این توی دفترم مینوشتم غصه دار بودم خیلی، میخواستم خطش بزنم چون ازارشو دوست داشتم شده تاحالا اذیت شدن از موضوع هم واست دوست داشتنی باشه؟ اون اوایل بود ولی هرچی بیشتر گذشت ازارش بیشتر شد و بیشتر خط انداخت روی گلوم نمیتونستم فرارکنم ازش، هرجا که میرفتم بود باورکن هرجا. وقتی امروز تیک زدم دفتر کارایی که واسه سال97باید انجام میدادم نمیتونی درک کنی چه احساسی داشتم توضیحش واسم سخته اینکه نفهمی هم سختر. الان دقیقا توی نقطه ماکزیمم خودم وایستادم همونجایی که میتونم سالهای سال واسه خودم کف بزنم و احسنت بگم میدونم فکرشم نمیکردی که یه روز اینجا وایستاده باشم.

- به خواسته هایی که از سال97 داشتم نگاه میکنم خندم میگیره((: مزخرفاتی که واسه فان بودن توی دفترم نوشتیم با فاطی .هر روز یکیشون داره اتفاق میوفته و باورکن که ما داریم هی پرس تر میشیم تو گیردار این اتفاقات .چقد ازت راضیم بهمن ماه دوست داشتنی

+تونستم رکورد خودمو بشکنم و واسه اولین بار دوهفته متوالی به شدت خوشحال باشم حتی بدون یک ساعت غم.  ((: این بود زندگی حقیقتا.

- کم کم باید دفتر کائنات98درست کنم چقد زود همه چی داره میگذره این روزا.(:


یه اسم نوشتم تنگ برگه با دوتا لبخند . وقتی جواب دادی برگه رو باز نکردم و نخونده گذاشتم لای کتاب ادبیات چون احتمالا نوشته بودی " بیخیال" یا شایدم نوشته بودی "میفهمم" یاشایدم گفته بودی "چیزی شده؟". نخوندم چون نیاز به جوابت نداشتم نیاز نداشتم که نصیحتم کنی یا هم دردی کنی . من فقط نیازداشتم تموم احساسات درونیمو با دوتا لبخند و یه اسم که نوشتم کنج برگه پاره شده کتاب ادبیات بگم نیاز به ادراک نداشتم نیاز به هیچی جز گفتن همون اسم چند حرفی نداشتم . مثل تموم وقتا که یهو وسط حرفام همون اسم با یه لبخند طویل روی لبم میارم وسعی میکنم از ته مونده های ذهنم چیزی جدا کنم حرف بزنم. واسم مهم نیست عکس العملت . حرفت. متوجه هم نیستم چی میگی من فقط نیازدارم گفته بشم واسه ادمای امن نقطه دنیام گفته بشم تا بخونی بشنوی بدونی حتی اگه نفهمی حتی اگه حوصلت سر بره سرکلاس ادبیات و روی برگه پاره شده از کتابم بنویسی " بکش بیرون" . میدونم میدونی دردمو حتی اگه نگم حتی اگه اون اسم چند حرفی رو ننویسم روی برگه کتاب ادبیاتم حتی اگه بشینم واست از تموم اتفاقات بیرون از اون اسم چند حرفی بگم حتی اگه کل دنیارو بچینم توی دستام و لابه لای کلماتم میدونم که تو بانگاه کردن ونگاه نکردن میخونی اون اسم چند حرفی رو از چشام.من میدونم تو از امن ترین ادمای نقطه دنیام به حساب میایی حالا چه فرقی داره که دیگه بخونم روی برگه پاره شده از صحفه بیست کتاب ادبیاتم پایین اون اسم پنج حرفی چی نوشتی واسم؟

_این پست قراربود چیز دیگری باشد تازمانی که یادم نبود تو و ان اسم را چقد دوست میدارم.


روزهایم طوفانی میگذرند و باورت شود یانه من بین گیردار زندگی نمیدانم کجای این خط که پایانش بی انتهاست ایستاده ام.دیروز به چیزهایی که لذتم را از زندگی چند برابر میکردند فکر میکردم از اینکه رویاها کم کم رنگ میبازند حالم گرفته شد انگار طعم شیرین اولیه شان را از دست داده بودند و انها هم نمیدانستند کجای خط زندگی من ایستاده اند. موقعیت های لعنتی ،بگذار بگویم که ترسیدم از موقعیتهایی که قدم گذاشتند در انها دل جرات میخواهد من خیلی وقت است نه دلش را دارم ونه جراتش را مثل تمام وقتهایی که عقب نشینی میکردم و سکوت ، سکوت عجیبی که قفل میشود در بین سوت کشیدن مغزم این بارهم ترسیدم و از موقعیت عقب کشیدم. حوصله ندارم فکر کنم تاکجا قرارست ادامه ی این ادم مزخرف باشم و کجا قرارست ادم مزخرف را قطع کنم ولی هنوز ادامه اش میدهم و میترسم عجیب. از حرفهای کلیشه ای خسته ای و به دنبال واقعیتها هستی میدانم کلافه دست درون موهایت میکشی و باهر کشیدنی مردمک هایم به دنبال دستانت کشیده میشوند باورکن از سر عادتست وگرنه دیگر چه فرقی دارد چه رنگی باشد و چه شکلی شده باشد پیچ تاب موهایت؟از نامه هایی که برات نوشته ام و نخوانده ای فراری ولی برای اولین بار اگر بخواهم دست بشوییم از مزخرف بافتن باید بگوییم خوبم نه همیشه ولی اکثرا حتی تمام روزهایی که منفور بودم و لِه خوب بودم بیشتراز وقتهایی که حرفهایم را در نامه هایی که برایت ارسال میکردم مینوشتم چون توحالم را بهم میزدی از خودم. نمیدانم میدانی یانه ولی خیلی حس مزخرفیست ادم حس کند ادم مزخرفیست .تو منشا تمام حسهایی بودی که ریشه میدواند رشد میکرد میوه اش میشد من منفور له، من میخراشیدم در تلاطم وجودت ،باور کن که میخراشیدم. خراشیده شدن میدانی چه شکلیست؟ صدای کشیدن ناخن روی تخته سیاه های مدرسه را میدهد ته دلت میریزد سرمعده ات میسوزد پاهایت به کف کلاس میچسبند گوش هایت را میگیری و صدا تکرار میشود و هی خراشیده تر میشوی ، نمیفهمی چون خراشیده نشدی ولی من میدانم چون سالهای سال خراشیدم از تو به خودم از خودم به تو از تمام چیزها به تمام چیزهای دیگر اینجا ایستاده ام و روی خراش هایم مرهم گذاشتم تا یک بار در نامه هایی که برایت مینویسم بتوانم بگویم خوبم خوب خوب خوب.


حس میکنم که لایه های وجودی ام هرلحظه بیشتر روی یکدیگر فشرده میشوند انگار که اقیانوسی از غمها روی تنم سنگینی کند و من هی له تر شوم در بین اقیانوسی که صدها بار از ظرفیت تن و جانم عمیق تر و فرا تر است.  وقتی میگویم فشرده میشوم و له تر له ترمیشوم فکر میکنی همه چیز را بزرگ میکنم تا نشان دهم که چقدر غم و اندوه در من پیداست ولی من هر لحظه بیشتر تحلیل میروم و چیزی از من جز جسمی که  با اب خوردن هم بزرگتر بزرگتر میشود نمیماند. کتاب فیزیک جلویم باز است سعی میکنم یادبگیرم که فرمول تندی بیشینه ا ضرب در امگاست همزمان به این فکر میکنم که نقطه وارسی دوم چه کاری انجام میداد؟ یا جور هسته ای ها قطبی بودند یا ناجور هسته ای ها؟ گشتاور دوقطبی الکان ها صفر بود یا بیشتر ازصفر؟ سعی میکنم کلمات زبان را مرور کنم گذرا و ناگذر فارسی را از یاد نبرم. دست پا میزنم تا 365روز ساعت شیش صبح بیدارشوم و ساعت  دوازده شب بخوابم دست پا میزنم تا بتوانم چیزی شوم که شرایط از من میخواهد اجتماع میخواهد خانواده میخواهد در مرگ ارزوهایم بیش از پیش تلاش میکنم و دست پا میزنم برای رسیدن به چیزی که هیچ امالی برایم باقی نمیگذارد تلاش میکنم و به کروموزم ها فکر میکنم به تمام چیزهایی که خوانده ام برای قلمچی فردا تلاش میکنم و دست پا میزنم در مرداب بیشتر فرو میروم و جز دستهایی که از بدنم بالا تر قرار میگیرند همه چیز در من نهان میشود . باور کن که خسته ام ازین راهی که هیچ چیز برایم ندارد دلخوشی ندارد شادی ندارد سراسر غصه های اویزان شده از درختانش میباشد سراسر تیرگی و  سراسر ملال است. من از این مانند بقیه بودن خسته ام از این کتابهایی که مرا به عمق نا امیدی و  تنفر ازخودم میرساند من خسته ام و له میشوم صدای له شدن روحم را میشنوم که دیگر فریاد سر نمیدهد و به سکوت مرگ باری هر لحظه دعوتش میکنم من از همه چیزهایی که مرا میمیرانند خسته ام من در جامعه میمیرد و کسی نمیداند که چگونه خودم را خفه میکنم تا مورد تایید قرار بگیرم در جامعه اجتماع در خانواده در همه چیز چون میترسم از دوست نداشته شدن از حرفهایی که از دهن دیگران بیرون می اید و من تایید نشوم در انها . من روی تمام ارزوهایم خط زدم و سعی میکنم مانند خیلی های دیگر رویاهای عامه پسند در سرم بپرورانم تا مورد تایید قرار گیرم چون حرکت در خلاف باد در توان من نیست من با هر باد سهمگین که نه باهر باد ارامی هم خم میشوم مرا چه به حرکت کردن در خلاف جهت ادمهایی که تیزی حرفهایشان خون را در رگ هایم میخشکاند.

-پست بدون ادیت است .


-پی نوشت اخر.

شات پستی که اواخر نود شیش پارسال داخل وبلاگم گذاشته بودم را داخل فایلهای سیستم پیداکردم ، از بین کلمات درهم برهم خودم را بیرون کشیدم و باید بگویم فاجعه بودم. فاجعه مطلق رنگ سیاهی از سر روی کلماتی که تایپ کرده بودم و اندکی از شماها خوانده بودید میبارید من حال بدم را یادم رفته بود احتمالا شماهم ان پست را یادتان رفته بود.ولی چیزی که عجیب میکرد ان پست را رنگ امیدی بود که برگوشه هایش نقش بسته بود امید به خوب شدن به تغییر ، تقریبا یک سال از ان روز به بعد میگذرد . سیاهی سیاه تر از ان را تجربه کردم و امیدهایی بیشتر از ان اندک امید گوشه متن، همه چیز به پایان رسید حال نود هفتی که برایش کلی برنامه چیده بودم به اتمام دارد میرسد دفتر کائنات ارزوهایم یکی یکی خط خوردند و جلوی بعضی هایشان قلب بنفش ،سبز شد. نود هفت را اگر بخواهم به چهار فصل تقسیم کنم

-بهار: فروردین را به خاطر نمی اورم ولی میدانم خرداد و اردیبهشتس فاجعه ترین روزهای زندگی ام بودند.

-تابستان: از روز اول استارت تا پایانش وحشتناک ترین دوران افسردگی زندگی ام بود.

-پاییز: با امدن پاییز همه چیز رنگی تر شد، تمام تابستان و بهار با زدن بارانهای پاییزی شسته شد و رفت و رفتن رو به بهودی را واقعا احساس میکردم.

زمستان: عاجزم از گفتن اتفاقات ریز و درشت قشنگش شاید یکی از بهترین فصلهای کل زندگیم بود.

نود هفتی که تمام شد و تمام روزها شبهای شادی بدی رد شدند فقط چهار تیکه خاطره مانده از تمام وقتهایی که حس میکردم پایان راه زندگی هستم، تمام وقتهایی که به مردن فکر کردم نمردم، تمام وقتهایی که خندیدم همیشگی نشدند . مزخرف است اگر بگویم از ازار اذیت بهار و تابستان راضیم و زندگی مارا باهمین غم و شادیها بزرگ میکند ولی خب حال که همه چیز تمام شده و فقط رد خاکستری روزها باقی مانده است میتوانم برای نود هفت بگویم سال نسبتا خوبی بود. 

_این اخرین پست سال نود هفت وبلاگم بود ، حالا شما شصت خورده ای خواننده برای ادای دین خود از خاموش بودن در بیایید و  سوالی حرفی ،شعری، عکسی، نظری، پیشنهاد ، انتقاد سازنده:دی با ما در میان بذارید.




داداشم میگه این اهنگ خواننده واسه خواهرش خونده ، از صبح داره همش اینو پلی میکنه و بهم میگه شقایقشم 

به چشم هایش نگاه میکنم گرد غبار در نی نی چشمهایش نشسته است. غبار سفیدی که لا به لای موهایش نیز پیدا شده اند زن پنجاه ساله ای که در اینه میبینم انگار خودم میباشم زنی که نه شبیه 17سالگی ام میباشد نه20سالگی نه40سالگی ام. انگار پیرتر شکسته تر شده است و چروکهای ریز درشت هنگام زدن لبخند بیشتر خودشان را به اینه میکوبند. به تنهایی اش نگاه میکند خانه غرق در سکوت است سالهای جوانی اش را به جای عشق بازی با معشوقه اش سیگار دود کرده است و حال که زنیست در استانه 53سالگی هنوز رفیق و همدش همین سیگارهاییست که دود میشوند. خبری نیست از بچه و نوه ها یا پیرمردی که حال کنارش باشد ترجیح داده است رنج زندگی کردن به گردن دیگری نیاندازد و مانند تمام سالها به Room number seven barbizon سر بزند و به یاد شبهای جوانی اش لبخندی خسته بر لبان بی جانش بنشیند. یا هر روز در پارک رو به رو خانه اش کمی قدم بزند و به کسانی که از شوق راجب کتابهایش حرف میزنند سری تکان دهد احتمالا مانند سالهای نوجوانی اش زمانی که ذوق زده میشود دستانش را محکم در هم گره بزند.احتمالا پیرزنی مهربان باشد که دامن سرمه ای کوتاهش را با کت نارنجی ست کند و هنوز عطر نیناریچی بزند احتمالا هنوز صدای قهقهه هایش بلند باشد لاک زرد بزند و موهایش را بنفش کند  و با53سال سن هنوز رد زندگی و رشد در وجودش پیدا شود(میتونست خیلی ادامه دارتر باشه)
-مرسی از هلمای عزیز به خاطر دعوتش:* (چالش تصور از اینده بود)
-یه پست خیال نوشته بودم میشه این ادامه اون باشه دی:
-داشتم فکر میکردم از کی دعوت کنم توی شرایط رودروایسی قرار نگیره دعوت میکنم از اراگل که اگه دوست نداشت بازم مجبوره شرکت کنه و تمام.((:
-دقت کردین اسم وبلاگمم توی متن اوردم*-*؟


ترسم این نیست اگه توکنکور شکست بخورم نتونم زندگی خوبی واسه خودم بسازم، من مطمنم میتونم خودمو خوشبخت کنم حتی اگه سرخورده بشم داخل بحث کنکور ، من ترسم ازین مردمه، از گفتن نتونستنها، و نشدنها از خود واژه شکست، از اینکه بگن دیدی نتونست، من از نتونسته شدن واهمه دارممیفهمی منو؟ 

- از تجارب (تجارب درسته؟)بامواجه شدن شکست توی کنکور بگید. 

-چقد بدم میاد از پستهای اخیرم.


توانایی گریه کردن را از دست داده ام.وقتی که توی لحظه احساسی قرار گرفته بودم و همه گریه میکردن سعی میکردم کمی اشک بریزم ولی نمیتوانستم هرچی سرم را محکم تر فرو میکردم توی گردنش تا بتوانم کمی اشک بریزم ولی هیچ اتفاقی پشت پلکهایم رخ نمیداد ادای گریه کردن در می اوردم سعی میکردم صدایم بغض دار باشد با اینکه پشت چشمان همه خیس بود و یکدیگر را تار میدیدند ولی همگی حواسشان جمع بود تا گریه کنم میترسیدم باز توانایی گریه کردن را از دست داده باشم .به توی ناراحت کننده زندگی ام فکر کردم به حرفهایت حس میکردم ردشان هیچوقت پاک نمیشود مثل ان خطی که روی دست راستم کشیدم تا یادم نرود چی به سرم اورده ای ولی حرفهای توام توانی نداشتنددیگر. هیچ ردی از اشک در من پیدا نمیشد.همیشه بعد از سر گذراندن فاجعه های زندگی ام قدرت گریه کردنم را از دست میدهم دوسال پیش که عکسی از چشمهای پر از اشکم برای هانی سند کردم و اصرارکرد گریه کنم دوباره توانایی گریه کردن را به دست اوردم. حالا باز توانایی ام را از دست داده ام چیز وحشتناکی نیست، راحتر میتوانم با مسائل کنار بیایم و همه چیزهایی که ته نشین میشوند را راحتر هم میزنم تا هضم کنم.چند روز پیش متوجه چیز جالبی شدم ، بعد از شنیدن حرفهای ناراحت کننده ای سعی داشتم به کسی پناه ببرم هانی اولین گزینه بود وقتی وارد صحفه چتمان شدم و باخواندن اخرین پی امهای ارسالی مان صحفه چت را بستم و سعی کردم نیاز به پناه بردن را خفه کنم .همیشه در مواجه با چیزهای ناراحت کننده به کسی پناه میبرم همیشه سعی میکنم کسی را شریک کنم تا غمهایم کمتر شوند انگار تحمل ندارم که دردهایم را تنهایی گز کنم به کسی چیزی چنگ میزنم .وقتی که با این لایه از وجودم اشنا شدم و برای اولین بار کسی نبود که به او پناه ببرم وقتی که سد میان خودم و هانی را دیدم سعی کردم خودم کناربیایم بامسئله ، اول کمی هوا کم اوردم بعد سعی کردم فکر کنم و همه چیز را در خودم حل کنم. خیلی هم سخت نبود تنهایی و نبود ادمهایی که دوستمان نداشته باشند انقدرهم وحشتناک نیست. هیچ چیز انقدر که همه میگویند در پیچ تاب کلمات گم میکنند رعب اور نیست. ما ادمها که بزرگ میشویم عجیبتر میشویم بیشتر سکوت میکنیم و کمتر سعی میکنیم با حرف زدن مشکلاتمان را حل کنیم همان چند روز پیش سعی کردم سر بحث را باهانی باز کنم به او بگویم دوستش دارم مثل تمام این چهارسال بعد از ساعت دوازده نامه هایی که برایش نوشته ام را سند کنم ولی دوباره حرفهایم را خوردم و برایش قلب سبزی فرستادم .و تلاشی نکردم که رابطه مان را درست کنم. انگار که جفتمان خسته بودیم از درست کردن باز خراب شدن یا خراب نشدن و سکوت کردن دور شدن .انگار بعد از چهارسال بزرگ شدیم .و هرچه بیشتر بزرگ شویم دورتر میشویم و حرفهایمان را کمتر میزنیم دوستهای جدیدتری پیدا میکنیم و هرلحظه که میگذرد کمتر وقتمان راباهم میگذرانیم و خسته تر میشویم ازینکه طوری رفتارکنیم که هیچ چیز میانمان تغییر نکرده است


_اهنگ عنوان Nina Nesbitt, Colder، هیچی جز این اهنگ نمیتونه منواینقد خوب توصیف کنه.


اولین قدم این بود که بپذیری، شاید اگر من هم میپذیرفتم قدمهای بعدی را محکم تر برمیداشتم ولی سعی کردم از قدم اول فرار کنم داخل اولین قدم لنگ زدم. خودم را کنار گذاشتم و دویدم به کجایش مهم نبود فقط نمیخواستم بپذیرم. روزهایم را ندیدی لرزش دستانم را پشت پرده از اشک پنهان میکردم و نمیپذیرفتم. خیال میکردم رنجش هم شیرین است خیال میکردم روز به روز بهتر میشوم میتوانم مانند تمام قصه ها باخیالهایم زندگی کنم و حقیقت را نپذیرم. ماه ها فرار کردم به زیرتخت به لباسهای درون سبد به کمدتنگ تاریک ماه ها فرار کردم و نپذیرفتم. گفتم حل میشود ولی هرشب تنهاچیزهایی که درهم حل میشد پیچ تاب روده ها و معده ام بود . من سعی داشتم با نپذیرفتن واقعیتها قدمهای بعدی را طی کنم مثل تو امروز که وقتی سرم را درون کاپشنم فرو کرده بودم و اشکهایت را میدیدم و پافشاری ات را بر نپذیرفتن به فشار دادن گوشی بر روی قلبت به لرزش دستانت به بارانی که روی موهایمان میریخت و بغلم میکردی و میگفتی: چطور کنار امدی؟ نمیپذیرفتی. تمام شدن را نمیپذیرفتی من میدانستمت ولی  کاری نمیتونستم کنم. حتی  میدانستم یک درصد به حرفهایم توجه هم نمیکردی . خودم هم دیگر نمیدانم کنار امده ام یانه نمیدانم ته وجودم هنوز چیزی ازارم میدهد یانه نمیدانم رد همه چی از تنم پاک شده است یانه ولی میدانم پذیرفته ام میدانم که قدم اول را برداشته ام میدانم که قرارنیست به عقب برگردم من میدانم تمام واقغیتهارا خورده ام و قرارنیست هیچ چیز را نشخوار کنم چون پذیرفته ام تلخیها و زخمها و غمهارا من یکجا باهم همه چیز را پذیرفته ام

تیزی میان خنده هایم فرو میکنی و من را میخراشی، کلماتت را به تن زخمی افتاده گوشه اتاق شلیک میکنی و من چشمهایم را میبندم تا قطره اشکی که قرارست بریزد در تلاطم چشمهایم محو شود. تو من را از من و ازتمام لحظه هایی که قرار بود زندگی کنم متنفرکردی، تو مرا هرشب به جهنم ارزوهایم کشاندی و من هرلحظه از حس دختربودنم زار زدم. تو بودی همیشه که مرا از خودم میرنجاندی که زورم نمیرسد خودم را دوست داشته باشم. حرفهایت من را میکشت و تو لذت میبردی از منی که برق غم هر روز از دیروز اشکار تر میشد. من خسته ام از حس بودنت از این وجودی که وجودم را ازار میدهد و من را میخراشد روحم را میخراشد من خسته ام از تمام وقتهایی که اشکهایم را اشکهای بعدی ام پاک کردند و توبودی که رنجی میکشیدم لذت بخش بود، من از تمام سالهای نوجوانی وکودکی ام خسته ام  از تمام وقتهایی که در میان تیرگیها به "غمگین ترین حالت ممکن شاد بودم" من از تمام صداهای بلند از تمام ادمهایی که عطرشان مانند توست از تمام پیراهنهای چهارخانه و شلوارهای جین و مردهای سیگاری شبیه تو متنفرهستم و خسته من خسته ام از رنجی نه جانم را میگیرد و نه به پایان میرسد از تویی که نه رهایم میکنی و نه دوستم میداریاز زندگی که دستانش را نه ازخرخره ام برمیدارد و نه خرخره را بیش از پیش فشار میدهدمن از بغض دائمی میان لبهایم خسته ام 


_نیمه شبی خواهم رفت از زمینی که مرا بیهوده به ان بسته اند


میزشماره دو کتابخانه متعلق به من است. کنار پنجره ای که نورخورشید را به سختی عبور میدهد و صدای باد را به خوبی به گوشم میرساند.میزی که گوشه سمت راستش شعری عاشقانه برای فرد سجاد نامیست و یادگاریهای دخترا های فراوانی که گوشه ای از ارزوهایشان را نوشته اند. میزبغلی ام برای دختریست که زیاد حرف میزند اصرار دارد ناهار را باهم بخوریم فکر میکند ادم تعارفی هستم برایم چای میریزد و هر عصرساعت پنح پیشنهاد میدهد به پارک رو به رو برویم تربیت معلم را دوست دارد چون پول در می اورد. میز جلویی ام دختری تیزهوشانیست که ساعت نه هر صبح می اید و تا ساعت یازده میخوابد بعد لپ تاپش را روشن میکند کمی فیلم میبیند و تا بعدظهر هر دو دقیقه به من یاداوری میکند که در فکر نروم و درس بخوانم. میزی بعدی متعلق به دختریست که چهارسال پشت کنکور مانده است و بعضی روزها پیشنهاد میدهد باهم به مغازه برویم خوراکی بخریم اوهم برایم چای میریزد و میگوید اگر امسال هم پزشکی نیاورد باز پشت کنکور میماند .میزبعدی متعلق به زنیست که بچه اش همیشه نظم کتابخانه را بهم میزند لیسانس دارد و پسرش شیش ساله است و در پارک روبه رو دوچرخه سواری میکند شغل دارد ولی میخواهد کنکور دهد تا پزشکی قبول شود بامن مثل دخترش رفتار میکند و همه چایی هایی که به من تعارف میشود از فلاسک او ریخته شده است. میز بعدی دختری چاق است که حس میکنم با دیدتش گوشت های تنم میریزد میگوید چرا؟ نمیدانم خوشم نمی اید از نگاه کردن و پشت چشم نازک کردنش کاری به یکدیگر نداریم و اوهم اصراری ندارد که ناهار را باهم بخوریم یا به درمغازه برویم یا برایم چای بریزد. دو میز بعدی از همکلاسی هایم میباشند که صبحها خوابمان میگیرد باهم به پارک میرویم و پسرهارا دید میزنیم راجب اهدافمان صحبت میکنیم این قسمت را دوست دارم. میزبعدی برای دختری قدکوتاه است که سهمیه دارد میگفت برادرش رتبه اش سی هزار شده و با سهیمه رتبه هفتصد را اورده حال پزشکی میخواند خودش میگوید که فقط دانشگاه ازاد دوست دارد چون هم برایشان مجانیست هم کلاس دارد.میز بعدی برای جالب ترین دختر کتابخانه مان است ساعت نه سر کله اش پیدا میشود و تا ده به عکس گوشی اش زل میزند لبخند میرند ساعتهای چهاری دوست پسرش به پارک می اید باهم دستی تکان میدهند به من چشم غره ای میروند. ادمهای زیادی در کتابخانه هستند نگاه های خیره شان به کتاب گذاشتن سرهایشان روی میز انزجار و انداختن خودکار ها از دست تکان دادن مداوم پاها کشیده شدن صدای صندلیها همه همه باعث میشود به ادمهای درون کتابخانه بیشتر از قبل نگاه کنم و لبخند بزنم . 

نمیخواستم به چشمهایت نگاه کنم، نگاه کردن را دوست ندارم ادم چیزهایی که نمیفهمد را دوست ندارد مثلا نگاه تو که نمیدانم بی تفاوتیست علاقه است یا چیزهای ناخوشایند دیگر یا مثلا مسائل PHشیمی که فرقی نمیکند چند بار بخوانم ، نمیفهمم نه نگاه تورا نه شیش سری مسائل را. نمیخواستم دستم به لبه یقه ات بکشانم لمس کردن حالم را خوب نمیکند ته دلم را هم میزند مثل قیمه که وقتی لپه ای زیر دندانم قرارمیگیرد ته دلم هم میخورد. نمیخواستم بگویم حال خوبی ندارم گفتن حال خوب نداشتنم سخت بود دوست نداشتم ادم احمق تینجری به نظر بیایم که دردهایش را نفهمی این یکی را یادم نیست گفتم یا نه؟ مهم نیست . دوست نداشتم به دستهایت فکر کنم دستها مرا اسیر میکنند غلاف قلبم را میگیرند و بند میکنند دستها مرا از خود بیخود میکنند فرقی ندارد دست راننده تاکسی باشد که قرارست مرا تا مقصدی برساند یا دستان کسی باشد که قرارعاشقانه ای با اوگذاشته ام . دوست نداشتم ته کوچه ای که شکوفه های هلو از ان اویزان شده است کسی را ببینم شکوفه هلو برایم مهم بود من چیزهایی که مرا یاد خاطره ای نمیندازند مهم اند دوست نداشتم بعدها شکوفه های هلو تمام شهر بوی تو را دهند و شکوفه هلو دیگر شکوفه هلو نباشد. دوست نداشتم بدانی دختر سرطانی از درد سرم توی دستش اشک نمیریخت و نگو که نمیدانستی هیچ ادم عاشقی بیرون منتظرش نبود. دوست نداشتم صداهای مغزم را بشنوی وقتی صحنه ی فریادی برایم تکرار میشد و من در میان صداها غرق میشدم. دوست نداشتم میفهمیدی برایش بعد از اتفاقها قصه و فریادها چه شد دوست نداشتم میفهمیدی برای همین ماندی درخیالی که هرشب میبوسدت


+یچیزی بگید یچیزی بگم.
_چیکار تو زندگیتون نمیکردین موفق تربودین؟
_چی خیلی حسرت بزرگیه واستون؟
_چی بیشتر از همه خوشحالتون میکنه؟
_از کتابای گابریل گارسیا مارکز بهترینشو بگید
_به پنج سال قبل برگردید چه کاریو انجام نمیدین دیگه یا میدین؟
_ازجنسیتتون راضی؟
_تاحالا به خود کشی فکر کردین یا اقدام کردین؟
_ایا شما ادم بدبختی هستید؟
_ایا شما ادم خوشبختی هستید؟
_مهم ترین هدفتون برای دوهفته اینده چیه؟
_چه اتفاقی میتونه تمام توانتونو واسه ادامه زندگی بگیره؟
_یک ویژگی من.؟
_


زن عصبی رو به رویم زیر چشمی نگاه میکنم .کسی یادش نرفته ولی ان روزهابرایم کمرنگ شده اند دختری که برای رسیدن به انچه که میخواست تمام ادمهای زندگی اش را له کرد و رفت. بچه بودم و روزهای سیاه را به یاد نمیاورم ولی خبرخودکشی اش را فراموش نکرده ام قرصهای ریخته شده روی فرش کنار پنجره دختری بیست چندساله که وسط اتاق افتاده بود بیمارستان شستشو معده چادر مشکی روی سرش نگاه پر از نفرتش چیزهاییست که از ان روزها به یاد می اورم .حال زنیست دراستانه سی چندسالگی که بچه دومش را شیرمیدهد و طراوت قبلی اش را ندارد خودش له شده است و چشمهایش گود سیاهی چادرش به زندگی اش زده است و گه گاهی خبرمیرسد شوهرش تجدید فراش کرده است روز بعد زایمان دومین بچه اش کسی که همه چیزرا به خاطرش له کرد نیست. زن عصبی روبه رویم میگوید بچه سرش را گرم میکند تا نفهمد دور برش چه خبراست زن عصبی رو به رویم فرارمیکند از تمام واقعیتها به بچه ای که سینه اش را مک میزند تا باورنکند عشق دورغی بیش نبود که گولش را خورد.

جنس خستگی هامو کسی این روزا متوجه نمیشه. کسی نمیفهمه چقدر احتیاج به محبت دارم و چقد ازین نیاز فراری ام. امروز صبح روی نیمکت نشسته بودیم سرد بود به فاطی گفتم بغلم کن. وقتی دستاش دورم حلقه شد حس کردم بیشتر سردم شد. جنس بغلشو دوست نداشتم .خودمو از لای دستاش بیرون کشیدم و سرمو ت دادم گفتم نه این بغلی نیست که من بخوام. فاطی سرشو ت داد با جیغ گفت : خب بتخمم. چند نفر کناریمون خندیدن زهرا عصاشو به نشونه زهرمار ت داد واسشون و من داشتم فکر میکردم شاید اگه زهرا بغلم کنه خوب میشم. بهش گفتم میتونی بلند شی؟ بچه ها باتعجب نگام میکردن .زهرا باپای شکستش بلند شد و بغلم کرد سرمو گذاشتم روی شونه اش . عین میگفت هرکی ببینتتون فکر میکنه قطعا بینی چیزی هستین بااین فشار هم دیگه رو بغل کردین .فاطی میگفت اگه اینم راضیت نمیکنه میخوای بگم اون اقای جنتلمن بیاد؟ سعی میکردم به هیچکودوم از اراجیف گوش ندم. سعی کردم فکر نکنم پای زهرا که شکسته ممکنه درد گرفته باشه فقط میخواستم به بغلی که داخلشم بیشتر بچسبم تاحس نکنم تنهام تاحس نکنم قراره با تموم مشکلات تنهایی قدم زنم. بعد از چند دقیقه فشار کوچیکی به بغل زهرا اوردم گفتم مرسی.خودمو روی نیمکت رها کردم و حس کردم چقد حالم بهتره.
- سعی میکنم ادم ضعیفی نباشم.ولی سعی کردنم جواب نمیده

تماس را که قطع میکند سرش به سمت اسمان میگیرد تا اشکهاسش را نبینم. بار چندمیست که امروز اشکهایش را میبوسم؟ و شوری ج شکهایش حالم را بد نمیکند؟به چشم های عسلی اش که در نور افتاب و برق اشک روشن تر شده اند نگاه میکنم. که قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر میشود دوست دارم بغلش کنم و چیزی بگویم ولی همیشه نمیشه چیزی گفت.نمیشود دلداری داد نمیشود گفت به فلان جایت بگیر. حتی نمیشود بغل کرد. تمام امروز که گریه میکرد احساس بدبختی میکردم از اشکهای ادم قوی روبه رویم که حتی موقع درس خواندن هم میرقصید .حال نمیدانستم باین حجم از غمش چه کنم؟ احساس بدبختی میکردم و دلم گریه میخواست ولی اشکهایم سرازیر نمیشدند از همان روزها دیگر گریه نکردم و نتوانستم گریه کنم قدرت گریه کردن را از دست دادم فقط میتوانم ناخن هایم را بجوام و اشکهایش را ببوسم. دختر پسری روبه رویمان هم دیگر را میبوسند شاید عادی باشد برایتان ولی برای شهرکوچک ما بسیار عجیب است که چگونه در این پارک اینقدر بی مهابا یکدیگر را بغل میکنند و میبوسند؟ با اشتیاق نگاهشان میکنیم تا حرکت بعدیشان را حدس بزنیم و او با اشکهایی که هنوز از چشمان عسلی اش میریزد نگاهش را به دختز و پسر میدوزد. دستش را پشت شانه ام میگذارد و به اغوشم میکشد حس میکنم اگر جای من ان پسر پشت خط حال رو به رویش ایستاده بود و چشمهای روشن و عطر خوش بوی و بغل گرمش و لپهای سرخش را میدید  هزار بارعاشقش میشد و دیگر نیاز نبود که من هر لحظه اینقدر احساس بدبختی کنم که چرا کاری از دستم بر نمی اید؟
-تاحالا اینقد به خاطر مشکل یه نفردیگه احساس بدبختی نکرده بودم
-هروقت نگاش میکنم انگار دارم به هانی نگاه میکنم(: نمیدونید چقد شبیهشه موهاش چشاش سفیدی پوست

یک درصدتونم نمیخونید پستای اخیرمو میدونم

پست بدون ادیت.


فرداها جلویم رنگ میبازند و من خودم را در گوشه ای افتاده میبینم. و باور تمام اینها برایم خیلی اسان است. از کنکور بخواهم بگویم هر لحطه که میگذرد بیشتر متوجه میشوم که من واقعا ادم درس بخوانی نیستم حالم از این اجبار برای خواندن بهم میخورد از اینکه معاون احمق مدرسه مان هر روز میپرسد خوب درس میخوانم؟ از امتحان دادن و استرس نمره های مستمر را داشتن. من بدون شوخی ادم درس بخوانی نیستم چهار درس عربی را دو روز است تمام نکرده ام و میدانم تا لحظه قبل از امتحان باید کلمه حفظ کنم. هیچکس اینهارا نمیفهمد امین هم نمیفهمد همه ازمن توقع دارند ادم موفق شوم و فقط باخواندن درسهای مزخرف دبیرستان میسر میشود هیچکس نمیفهمد که من چقدر نمیتوانم یک ساعت پای کتابی بنشینم .این را مشاور احمق خوب میفهمد میگفت من متوجه ام تو نمیتوانی حتی نیم ساعت یکجا بنشینی چه برسد به خواندن کتاب. حتما میگویید چرا میگویم احمق؟ چون هر روز از من میپرسد که دغدغه فکری دارم؟شکست عشقی خورده ام؟‌با پسری در ارتباطم؟ مواد مصرف کرده ام؟ یک بار زهرا بهرای مسخره بازی گفت گل میکشد یکماه بعدش مامان زهرا هر روز مارا باز خواست میکرد تا گلهایی که کشیده ایم را از حلقمان بیرون بیاورد. 

باورکنید حالم ازین فضا بهم میخورد ازینکه تصمیم گرفته ام یکسال دیگر این مکافات را تحمل کنم. ازینکه هیچ راهی برایم نمانده است. 

اگربخواهم راجب ادمها بگویم از همه شان کم توقع شده ام به طرز عجیبی دوست ندارم با هیچکدام در ارتباط باشم ازینکه الف چند روزاست زنگ نزده است و هرچقدر میگویم دلم برایت تنگ شده نمیفهمد از اینکه چقدر حس میکنم فاطی مرا نمیفهمد و اینکه امتحان هارا نمیخواند تا بتواند تقلب کنیم روی مغزم است. ازینکه چقدر ز وحشتناک و حسود است و حس میکنم میتوانم هر لحظه از او فاصله بگیرم. ازینکه ادمها حرف هایشان را رک نمیزنند و هزار لا میپیچیند تا طعنه ای بزنند و بروند پی کارشان. از همه احساس تنفرمیکنم.

اگر بخواهم از موضوعات دیگر بگویم که نمیشود ولی در همان موضوعات دیگر هم همه چی به فناست امروز اتفاق مزخرفی افتاد که من باز برای حل قضیه فرار کردم همیشه همین کار را میکنم من توانایی حل مسائل را ندارم فقط میتوانم یکهو همه چیز را ول کنم بروم.

از خودم بخواهم بگویم ازین همه شکست حالم بهم میخورد حس میکنم ادم احمقی هستم که هیچ توانایی در هیچ زمینه ای ندارد زیست میخواند ولی بیشتر از چهل درصد نمیتواند بزند ریاضی اش به شدت ضعیف است و هیچ استعدادی در هیچ زمینه ای ندارد.



ازین بی اعتمادیم به ادمها رنج میبرم، حتی گاهی به نزدیک دوستانی هم که اعتماد صد درصد ندارم و این فوبیای اینکه همه ادما تو ی بازی شرکت میکنن تا منوفریب بدن و ازارم بدن بیشترازینکه اونارو ازاربده خودمو ازارمیده. ازینکه هیچ حرف دورغ و راستی رو ازهم تشخیص نمیدم و حالموبد میکنه این حجم از بدبینی وقتی کسی فلان میگه کلی باید فکر کنم تاببینم قصد واقعیش چی بوده؟نکنه همش داشته فکر میکرده که این حرفو بهم بزنه تافلان اتفاق بیوفته؟ فکرکنم به تنها ادمی که توزندگیم اعتماد داشتم هانی بود، بعد از تموم شدن رابطم باهانی یا قبلش یادم نمیاد به کسی تااین حد اعتماد داشته باشم . حالا که تو ی شرایط قرارگرفتم و بایدتصمیم بگیرم از حس بیشتر داره ازارم میده که همه چی طبق ی برنامه حساب شده باشه تا بخواد منو بشه منوخورد کنه نکنه دست همشون تو ی کاسه باشه؟نکنه دلیل این نگاها چیزی باشه؟ نمیدونم ازین حجم حال بد چیکارکنم خیلی خیلی واسم ازاردهنده شده این موضوع


میدانید چقدر ماندن در خانه برایم سم است. میدانید چقدر افسردگی مرا میکشد. میدانید چقدر تحمل خانه فضای بسته روح پرکشیده برایم سخت است.ولی به خاطر امروز میتوانم سالهای سال در خانه بمانم سالهای سال در را به روی هیچکس باز نکنم سالهای سال کسی را نبینم سالهای سال به کتاب عربی ام زل بزنم و در خانه بمانم. امروز برای اولین بار دلم محیط امن خانه را خواست برای اولین بارحس کردم چقدر نیاز دارم در خانه باشم امین باشد مامان باشد بابا باشد و در را به روی تمام ادمهای بیرون ببندیم. امروز حس کردم چقدر نمیتوانم در مواقعی از حق خودم دفاع چقدر محتاجم برای اینکه کسی از من حفاظت کند محتاجم به اینکه کسی نگذارد اسیبی به من برسد.امروز لعنتی لعنتی لعنتی

-پست با لرزش دستهایم از ترس نوشته شد. 


میشه گفت شیش سال که بلاگرم، خیلی خوندم خیلی نوشتم اون اوایل خیلی کپی کردم خیلی رفیق پیداکردم با خیلیا دعوا کردم کراش زدم متنفرشدم وبلاگ واسه من به همین صحفه سفید روبه روم خلاصه نمیشد خیلی چیزا و اتفاقات بود وبلاگ واسم بیشتر شبیه زندگی بود.
این اخرین پست من داخل این وبلاگ یاهروبلاگ دیگه ایه! 
از نقدکردنم متنفرم(: ولی خب بعداز شیش سال میشه نقدهاروهم شنید نه؟
دوستون دارم، و شایدباورتون نشه که خیلی وقتها بهتون فکرکردم و دعاتون کردم.
-حذف نمیشه و فعالیتیم ندارم دیگه هیچ زمان!
-نظراتتونو میخونم اگه نیاز بود جواب میدم(:میتونیدبگیدحرفاتونو برای اخرین بار.
-نظراتتونوخصوصی بفرستید.

.

دلیل ناراحتی ام را نمیدانم دلیل اینکه چرا دراین محیط تهوع اور مینویسم را هم نمیدانم هیچ چیز نمیدانم فقط میفهمم که درحال حاضر همه چیز ناراحتم میکند اینکه چرا همان وقت این وبلاگ کوفتی را پاک نکردم؟هیچ چیز نمیدانم و نمیدانم چرا اینقدر همه چیز دارد ازارم میدهد مشکلم امسال با نرفتن به دانشگاه نیست و کمتزین اهمیتی ندارد این موضوع، اصلا حس میکنم امسال اماده پذیرش این امر نبودم ولی به درک شدن نیاز دارم یک جمله هست میگوید ببشتر از نیاز به دوست داشته شدن نیاز دارم درک شوم من دقیقا درهمین برهه هستم ادمهای زیادی دوستم دارند واقعا ادمهای زیادی مرا از ته قلبشان دوست دارند  ولی حس میکنم الان که نشسته ام و به اسمان نگاه میکنم هیچ کسی را ندارم که ذره ای درکم کند که بفهمد چه میگویم و دقیقا کجای کارم میلنگد ولی بسیارغمگینم و اینکه غمگین بردنم هم مانند بقیه نیست ازارم میدهد خنده های بلند و لبخندهای عمیق و ادمهایی که فکرمیکنند واقعا هیچ چیز برایم اهمیت ندارد ولی ته قلبم از این امر بسیار فشرده شده است حس میکنم واقعا شکست خورده ام برای دونده ای که تمام مسیر را نشسته بود حتی راه هم نرفته بود شکست نباید اینقدر ازرده اش کند ولی مرا این شکست ازرده میکند درست است کسی حتی کوچیکترین سرزنشی هم نکردکسی نگفت بالای چشمت ابرواست کسی حتی رتبه ام درست نپرسید ولی اینها دلیل نمیشود ته قلبم ازرده خاطرنباشم ازخودم ،ته قلبم اذیت نشود ازین موضوع ،برای اولین بار درخودم نیازبه درس خواندن را میبینم نیازبه تلاش دویدن نیازبه اینکه این بازی کثیف را تمام کنم ازادمهای لعنتی جداشوم علی حرف قشنگی زد گفت باید انقد زندگی ات را گه کنی که تنهاسرگرمیت خواندن این درسهای مزخرف باشد از کجا بایدشروع کنم را میدانم حس میکنم این چندوقت به اندازه سالها خوابیده ام ، تفریح نه ولی به اندازه سالها استراحت کرده ام و با ادمها وقت گذرانده ام و حال مغزم اماده پذیرش تمام محتویات کتابهامیباشد

 


هروقت توی زندگیم پوست اندازی کردم اولین چیزی باهام عوض شد وبلاگم بود حالا نمیخوام پری دریایی نابود کنم فقط میدونم تواین برهه از زندگیم دیگه نمیتونه یه پری دریایی باشم که تو اعماق دریا زندگی میکرد وبلاگ جدید زدم کسی خواست ادرسو میدم بهش لطفا کسی خاموش دنبال نکنه (: مرسی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها